ریتم آهنگ

نقش رنج در تغییر کنش گری شخصیت در داستان‌های (ملکوت) و (بوف کور)

نقش رنج در تغییر کنش گری شخصیت در داستان‌های (ملکوت) و (بوف کور)

چکیده:

بودا در جمله‌ای رنج را برای بدن تعریف می‌کند. به همین دلیل و برای گسست از چرخه عذاب خود را از نیازهای اساسی محروم می‌کند. این محروم کردن برای رسیدن به منتهی الیه درک درد و رنج است. نقطه‌ای که درد و رنج دیگر در بدن اثری ندارد. در این زمان از منظر بودا روح و بدن که با هم یکی بودند، کنترل کردنشان تغییر می‌کند. به عبارتی ابتدا انسان کنترل روح را در اختیار دارد و با رنج کشیدن و رسیدن به بیداری روانی انسان می‌تواند بدن خود را کنترل کند و درد در بدن تاثیری نخواهد داشت. دو داستان ملکوت اثر بهرام صادقی و بوف کور اثر صادق هدایت دارای شخصیت‌هایی هستند که دو رنج متفاوت را تجربه می‌کنند. شخصیت م.ل. در داستان ملکوت یک رنج فیزیکی و شخصیت اصلی داستان بوف کور یک رنج ذهنی را متحمل می‌شوند که این رنج‌ها به صورت مازوخیستی برای شخصیت‌ها دارای یک هدف غایی است. مقاله حاضر در تلاش است تا با بررسی این دو اثر با یکدیگر اهداف رنج مازوخیستی این دو شخصیت را برای درک عمیق تر از نوع زیست در زندگی را نشان دهد و بیان کند چگونه مورد رنج قرار گرفتن می‌تواند شخصیت را نسبت به جهان از موضع منفعل و کنش پذیر به موضع کنش‌گر تغییر دهد.

آه… دریغ چیزی جز رنج در این جهان در مقابل خود نخواهیم دید. شاید زمانی که شوپنهاور این جمله را می‌نوشت خود در گیر همان رنج روحی شدید نسبت به دیده نشدن و عدم مورد محبت قرار گرفتن و شکست از دستگاه فلسفی هگل بود. اما آنچه از شوپنهاور باقی ماند این بود که مامنی باشد برای تمام رنجوران جهان هستی. هر چند رنج در بستری نخستین دردمندی برای انسان را همراه دارد اما رنج مامنی نیز برای انسان در برابر فشارهای هستی و موقعیت‌های دشوار است. زندگی رنج است، رنج بوده است و همواره رنج خواهد بود: «کوشش‌های پیوسته برای طرد رنج به هیچ چیز دست نمی‌یابند، مگر دگرگونی صورت آنه. این گزاره سنگ بنا اصلی آنچه است که در جهان پیش رو انسان است. فضای ذهنی انسان زمانی که درگیر مقوله رنج می‌شود مانند یک گرداب به عمقی بیشتر از رنج دست می‌یابد و به صورت مازوخیستی این رنج را تنها مسکن خود می‌داند.( شوپنهاور، ۱۳۹۷: ۴۶)

و اکنون کودکم

این نوشتار را با تجربه زیست شخصی نگارنده آغاز می‌کنم که روشن ترین دلیل برای دغدغه مندی در این حوزه است. از ابتدا یعنی از آن جایی که به خاطر دارم کودک رنجوری بودم و ساعت‌های زیادی را به تحلیل اطرافیانم مشغول بودم. بعدها دانستم این همه نشخوار خاصیت ذهن من است. مخصوصا اگر خوراکی درستی به آن داده نشود. روانشناس‌ها به تاثیر عوامل ورائتی بر این امر تاکید دارند. در مورد من این عوامل وراثتی را می‌توان در کنار رشد یافتن در خانواده‌ای گذاشت که در دوران انقلاب فرهنگی دانشجو بوده است. پدر که هیچ وقت نمی‌گذاشت روی گرایشات او اسمی ‌بگذارم بسیار به رنج به عنوان ارزش ارج می‌نهاد و در خانه ما تو نه تنها برای سخت کوشی و تلاش برای کار ویژه ای بلکه برای دغدغه داشتن در حوزه کار مورد نظر نیز بسیار تحسین می‌شدی و برعکس آن نیز صادق بود یعنی اگر تلاش بسیاری می‌کردی اما غصه کار را نمی‌خوردی و راحت یک گوشه می‌نشستی مورد شماتت واقع می‌شدی و برچسب‌هایی نظیر بی مسئولیت، بیخیال و … را تا ابد با خود حمل می‌کردی. در سال‌های نوجوانی با بیماری مواجه شدم به نام هوچکین یا سرطان غدد لنفاوی، می‌توانید تصور کنید قرار دادن آن کودک تازه پا به بلوغ گذاشته و از درون رنجور برای ساعت‌های متمادی در تخت بیمارستان و به دور از زندگی روزمره تا چه حد بر این رشته افکار تاثیر گذاشته است. می‌گویم از درون رنجور چرا که شخصیت کودکی من به جز بخش‌های ذهنی آن یک فرد فوق العاده مدیر مآب و کنترل گر بود هرچند که همبازی خوبی بودم. همه آنچه از رنج کودکی به خاطر دارم فقط و فقط درون ذهن خودم اتفاق افتاده است. مساله ای که امروز روانپزشکان با تجویز سرترالین حلش می‌کنند. مواجه با بیماری را به خاطر قدرت مادر تاب آوردم. گویی از او انرژی ساطع می‌شد و من هم آن را دریافت کرده بودم. خیلی زود به این نتیجه رسیدم که حالا که بیماری با من است نباید مرا از داشتن هر آنچه ابعاد انسانی یک زندگیست

محروم کند. توی تخت بیمارستان درس می‌خواندم. با سر تراشیده به مهمانی می‌رفتم. دانشگاه سراسری قبول شدم. در طول این روند که با کوشش بسیار برای کامل بودتی که ابتدا از پدر شروع شد و بعد به کل سلول‌های من رسوخ کرد اتفاق افتاد تمام واگویه‌های ذهنیم متوقف شده بود. درست در لحظه ای که می‌فهمی‌توی بدن خودت تنها هستی، تجربه درک رنج اسارت در بدنی از ماده برایم بسیار وحشتناک می‌نمود اما در عین حال به طرز عجیبی بعد از سال‌ها عادت به وسواس‌های ذهنی، آن رنج‌های ذهنی از میان رفته بودند. کاملا واضح است که رنج‌های ذهنی در مقابل رنج بدن رنگ باخته بودند. امروزه در باب موضوع ”mindfulness” با حضور در لحظه حال در سبک‌های نوین روانشناسی بسیار صحبت شده است. برای من خواندن کتاب تفکر زائد محمد جعفر مصفا که بعدها متوجه شدم رویه ای شبیه به کتاب نیروی حال اثر اکهارت تله دارد نیز بسیار احساسی که زیسته بودم را تشریح کرد. تله می‌گوید افرادی را می‌بینید که منتظر اعدام خود هستند با آن‌ها که تصادفی سهمگین را تجربه کرده اند در آن لحظات فرد هیچ احساسی را تجربه نمی‌کند مگر یک (بودن) عمیق و در نظر من این همان حضور قلبی ست که اسلام برای نماز خواندن بر آن تاکید کرده است.

حضور، آن گمشده نایاب

در ادیان و مکاتب مختلف بسیار از قدرت حضور در لحظه صحبت شده است. حضوری که تمامی‌ واگویه‌های ذهن را متوقف می‌کنند گویی بر تاریکی ذهن، چراغ آگاهی می‌اندازد و حاصل آن بدون شک آرامش و خردمندی است.

بودا نیز به ۳ ویژگی انسان کامل با همین دیدگاه اشاره می‌کند. از منظر بودا انسان کامل (هست، می‌داند، مسرور است) و خاموش شدن بعد ذهنی و بودن، گوشه ای از آگاهی و سرور را نگارنده بدون تلاش ویژه ای تنها از منظر رتج جسمانی به مثابه یک حادثه مهیب برای ساکت کردن ذهن تجربه کرده است. اما عجیب تر آن است که به محض انجام پیوند مغز و استخوان، شروع تمرینات یوگا و بهبودی و کمرنگ شدن رنج جسم، آن رنج‌های ذهنی، هیولاهای نامطلوب من، به آرامی‌باز گشتند. می‌توان گفت بهبود رتج جسمانی در شهود و مکاشفه ای را که بسیار باز می‌نمود بست و من سال‌ها به دنبال آن آرامش ذهنی گروه درمانی‌ها، کتاب‌ها و اساتید را جستجو کردم.

دیدمت رنجور مانده در راه

در سال‌های بعد وجه دیگری از خود را شناختم. تحمل رنج جسمانی آنقدر بر وجودم اثر گذاشته بود که حالا می‌شد انواع رنج‌های ذهنی که حاصل آن سال‌ها بود را مشاهده کرد. بدون شک ظرف تحمل رنج نیز قابل پر شدن است و همین ظرف پر سبب شد تا با کوچک ترین تلنگرهای زندگی روزمره، فروپاشی‌های روانی خرد را تجربه کنم و این با توجه به انتخاب‌های شخصی نگارنده برای زیست پرخطر در نهایت روزهایی به جنون ذهنی شبیه تر می‌شد. اتفاقی که از منظر روانشناسی سریوش خوبی است تا فرد آن کافی نبودن همیشگی را مهار کند. به عنوان مثال نگرانی و اضطراب زیاد در باب موضوعی را نمی‌توانی مهار کنی اما می‌توانی با استفاده از برچسب (من وسواسی هستم) تمام رفتارهای نامطلوب متشنج را بروز دهی و بگویی که مشکل از بیماری ذهنی توست. اما آنچه که در این نقطه از نوشتار بسیار قابل اهمیت است تمایز قائل شدن بین دو مفهوم (رنج بردن) و (رنجور بودن) است. شاید کلمه اول فرد را به یکی از فضائل انسانی نائل کند و به عنوان ارزش تلقی شود اما در دیگری که به نظر شخصی من با تکرار رنج بردن واقع می‌شود، فرد به انفعال رسیده و از کنش گری بسیار دور می‌شود که حاصل این اتفاق در جامعه رنجور ما نیز بسیار منعکس شده است. برای شخص من این رنج جسمی‌و ذهنی در وجوه مثبت خود سبب شد تا آن روحیات دیکتاتوری درونم در مدیریت کارهای گروهی، داوطلبانه و یا … جاری شود. بخش رنجور وجودم خود را با هنر بروز داد و توانستم انسدادهای جسمی‌و ذهنی باقیمانده از آن دوران را در تمرین‌های سایکودرام تماشا کنم. همچنین تحمل رنج در سال‌های متمادی قوه همذات پنداری را در من بالا برد که بسیار بر تصمیم گیری‌های بعدیم نقش داشت. اما از سویی تحمل رنج مداوم از من فرد رتجوری ساخت که خود را لایق رنج می‌بیند و در مواجه با حوادث حجم بالایی از آشفتگی را تجربه می‌کند. آشفتگی که می‌تواند روند زندگی عادی و روزمره او را مختل کند.

برایم نامه‌ای بنویس پیش از آنکه فراموشت شوم

زمانی که این نوشتار را شروع کردم از اطرافیانم خواستم تا تجربه‌های رنجشان را در اختیارم قرار دهند و از تاثیری که رنج بر تغییر کنش آن‌ها در موقعیت‌های مختلف داشته است صحبت کنند. با عبارت‌هایی نظیر ( نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود) و سخت گیرد جهان بر مردمان سخت کوش) به عنوان دو رویکرد مواجه شدم و آدم‌های بسیاری را دیدم که در جهت گیری با یکی از این دو رویکرد همسو بودند و یا با تردید به میانه آن‌ها ایستاده بودند. به شخصه مدتی است که از تقدس رنج در ذهنم دست برداشته ام با آن که در جهان واقع هنوز به رنج مشغولم.

همان حال همیشگی

در این نوشتار از منظر کارن هورنای برای بررسی کاراکترهای اثر استفاده شده است. از نگاه هورنای اضطراب بنیادی که اساس روان رنجوری است را می‌توان با مشخصه‌هایی نظیر:

و جلب کردن عشق و محبت
مطیع بودن
کسب کردن قدرت
کناره گیره کردن
در افرادی که در پی محافظت از خود در مقابل این اضطراب‌ها هستند مشاهده کرد. از نظر او نیازهای مورد نظر فرد روان رنجور شامل:

محبت و تایید
همسر سلطه جو
قدرت
بهره کشی
پیشرفت بیا جاه طلبی
خودبسندگی
کمال
ایجاد محدودیت‌های تنگ برای زندگیست.
کورنای همه این ویژگی‌ها را در خدمت دفاع فرد از خود و ایجاد احساس امنیت می‌بیند که تمامی‌کنش‌های بعدی فرد را در جهت برآورده کردن این نیازها بر روی یک محور از مثبت ترین صورت بروز آن‌ها تا منفی ترین آن‌ها می‌توان مشاهده کرد. شولتز، ۲۳۱)

ملکوت، آن آرزوی درخشان

در این نوشتار دو اثر را انتخاب کرده ام تا با بررسی آن‌ها به نقش رنج در تغییر کنش کاراکتر بپردازم. کتاب اول ملکوت نوشته بهرام صادقی است. در بررسی این کتاب کاراکتر م.ل. و کاراکتر دکتر را می‌بینیم:

اما او دوست من بود! من در کنارش آرامش و یقین داشتم، و پاکی و محبت را برای و آخرین بار احساس کرده بودم. (صادقی،۶۹ :۱۳۷۹)

وقتی او را از دست دادم پانزده سال داشتم و هماتوفت بود که دانستم در واقع خودم را برای همیشه از دست داده ام. (صادقی،۴۰ :۱۳۷۹)

هر دو آن‌ها کسانی را داشته اند که با آویختن به آن‌ها رنج مداوم ذهنی را فراموش کنند. برای م.ل. مادر و سپس همسر و در نهایت پسرش این کاراکتر بوده است و برای دکتر پسر م.ل. و در نهایت ساقی همسرش در بعضی موارد این فرد بوده است.

خیلی چیز‌ها فهمیده ام

بعد از ظهرها او را عذاب می‌دهند، نمی‌داند چه کار کند و چطور این همه لحظه‌های پوچ و توخالی را تحمل کند، شبها خوابش نمی‌برد و وقتی هم به خواب می‌رود کابوس‌های وحشتناک به سراغش می‌آید. آه عجیب است در همه این چیزها من هم با او شریکم. (صادقی، ۱۳۷۹: ۴۳)

هر دو آن‌ها از رنج ذهنی در عذابند. هر دو نمی‌توانند بعدازظهرها و آن رخوت عجیب را تحمل کنند و یکی از آن‌ها به طور مازوخیستی با وارد آوردن رنج به جسم به دنبال آن تجربه سکوت و آرامش است و دیگری با آزار رساندن به دیگران. در هر دو نفر میل به رهایی از رنج را می‌بینیم. رنجی که از ملال و روزمرگی میاید. تله این گونه از رنج‌ها را با اضطراب پس زمینه نام گذاری می‌کند. بنا به نوشته‌های او بسیاری از افراد برای تحمل رنجی که دائما مانند صدای تیک تاک ساعت در پس زمینه خود احساس می‌کنند دچار انواع اعتیاد می‌شوند تا شاید فقط برای لحظه ای بین زنجیره افکارشان فاصله ای ایجاد شود. اعتیاد به مواد مخدر، الکل، سکس، غذا، رسانه و … در ملکوت هم م. ل. برای تحمل این رنج عظیم بعداز ظهر‌هایش به الکل و مواد مخدر و عمل جراحی اعتیاد داشت. در درونم غیر از سیاهی چیزی نبود و غیر از خلاء و مطمئن بودم که در این دم خدا هم فرسنگ‌ها از من دور است، همچنان که او، او عزیز ترین کس بود، تنها امید و باور من بود پسر من بود، و می‌دانستم که به همان اندازه این شب تاریک و سرد زمستانی با من و روح من فاصله دارد. (صادقی، ۱۳۷۹: ۴۷)

در نهایت او برای عدم مواجه با نیمه تاریک وجود خود با همان تئوری سایه‌ها که در روانشناسی مطرح شده است دچار جنون لحظه ای شده و به اتاق پسر خود می‌رود. او قصد دارد تا پسر را بکشد چرا که آنچه که به مثابه مسکن به آن چنگ انداخته بود نیز قدرت تسکین خود را با ورود دکتر به زندگیش از دست داده است و پس از آن دیگر نیمه تاریک وجودش ابراز هویت می‌کند.

آن حال غریب، آن تشه پر قدرت، اکنون مرا کاملا در بر می‌گرفت. مثل همان روزی شده بودم که دوازده سال داشتم و با خانواده ام به باغ رفته بودیم، آن روز که در ایوان باغ نشستیم و من با گل‌های سرخ باغچه جلو ایوان بازی می‌کردم، جوی آب از کنار باغچه می‌گذشت و بوته‌های خودرو عطر خود را با تیم تا دوردست می‌فرستادند؟ بچه‌ها پشت سرم به جست و خیر مشغول بودند و من باز هم از آن‌ها کناره گرفته بودم؛ چیزی بود که مثل همیشه مرا بسوی انزوا و تنهایی می‌کشاند؛ ناگهان مادرم از قضا صاده ایم زد و در همین وقت بود که غنچه ای در انگشتانم له شد، دستم از تیغ خار آتش گرفت و من فریاد زدم. می‌سوزد! و برای اولین بار بود که خودم را در کشاکش کابوسی عجیب احساس کردم. همه چیز زرد شد و پرده ای نگاهم را کدر کرد و مثل اینکه کمی‌از زمین بلند شدم، سرم گیج رفت و گرمای کشنده ای در سراسر بدنم لول خورد؛ همه این چیزها چند ثانیه بیشتر طول نکشید، باز بر زمین قرار گرفتم و هر چیز بسرعت رنگ حقیقی خود را بازیافت؛ من به صدای مادر برگشتم و خودم را در دامانش انداختم و اون خون دستم را با دستمالی پاک کرد. من ترسیدم به او چیزی بگویم، آهسته به میان بچه‌ها خریدم و آنچه را دیده بودم و بر وجودم گذشته بود برایشان تعریف کردم. همه آن‌ها به خنده افتادند و مسخره ام کردند و من بار دیگر بسوی گل‌ها راه افتادم. امیدوار بودم که آنجا چیزی باشد که حرفهایم را باور کند و آنجا فقط عطر بود. (صادقی، ۱۳۷۹: ۳۸)

با این حال م.ل. در تلاش برای انکار این بخش از خود و برای فرار از واگویه‌های ذهنی همیشگیش به طور خود خواسته دائما به بدنش رنج جسمانی وارد می‌کند تا بتواند برای لحظه ای آن حس رهایی را تجربه کند. همان حس که برای او یاد آور صدای مادر و حضورش در آن باغ کودکیست و دکتر با فرار از شهری به شهر دیگر و آسیب رساندن به جسم دیگران این عدم مواجه با نیمه تاریک وجودش را پاسخ می‌دهد.

بدون شک در هر دو این کاراکترها نقطه عطفی سبب شده تا ظرف تحمل رنج آن‌ها کاملا پر شده و سرریز کند و روان رنجوری آن‌ها به طور واضحی بروز پیدا کند. برای م.ل. مرگ مادر و سپس همسر سبب این اتفاق بوده است و برای دکتر مرگ پسر م.ل. سبب تمامی‌اتفاقات پس از آن بوده است. از طرفی از جمله نکات بسیار مهم در مورد هر دو کاراکتر را می‌توان این سکنی گزینی در مکان‌هایی بسیار دور از دسترس دانست. چنانکه م.ل. از خانه اش به عنوان قصر خود و دکتر از بیغوله‌های روستایی یاد می‌کنند.

به تو نگفته‌ام دیگر از تاریکی نمی‌ترسم

در بررسی کتاب بوف کور نیز با شخصیت روان رنجوری مواجه هستیم :

در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و می‌تراشد – این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و اعتقادات خودشان سعی میکنند که با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند – زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد

در بررسی کتاب بوف کور نیز با شخصیت روان رنجوری مواجه هستیم:

در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و می‌تراشد – این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد. مردم بر سبیل عقاید جاری و اعتقادات خودشان سعی میکنند که با لبخند شکاکی و تمسخر آمیز تلقی بکنند – زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقتی است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید-آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماورالطبیعه، این انعکاس سایه روح که در حالت اغما و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می‌کند کسی پی خواهد برد؟ (هدایت، ۱: ۱۳۱۵)

شخصیت اصلی را می‌بینیم که از اضطراب پس زمینه اش برای سایه خود که بر دیوار افتاده می‌نویسد. او نیز از یک اتفاق به عنوان نقطه عطف بروز جنون و فعال شدن این رنج مداوم ذهنی نام می‌برد و او نیز برای تسکین این رنج دائمی‌به مسکن‌ها و اعتیاد به الکل و مواد مخدر پناه می‌برد با این حال او از شخصیت‌های کتاب ملکوت باهوش تر است و خود می‌داند که همه این‌ها برای تجربه آن لحظه حضور و آن فاصله میان زنجیره افکار است و البته که همه این‌ها بی فایده است.

ولی من احتیاج باین چشم‌ها داشتم و فقط یک نگاه اور کافی بود که همه مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برای حل بکند – یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت. (هدایت، ۱۲: ۱۳۱۵ )

به این ترتیب در این کاراکتر هم به طور مشخص چنگ انداختن به فردی دیگر به عنوان معشوقه اثیری برای فراموش کردن آن رنج دائم مشاهده می‌شود. رنجی که با حضور این زن می‌تواند از میان برود و سوال‌های مرد در مورد هستی که مثل خوره به وسواس دائم ذهن او تبدیل شده است؛ رنگ ببازد.

درین لحظه افکارم منجمد شده بود، یک زندگی منحصر بفرد در من تولید شد، چون زندگیم مربوط بهمه هستیهائی میشد که دور من بودند، بهمه سایه‌هائی که در اطرافم میلرزیدند و وابستگی عمیق و جدایی ناپذیر با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و بوسیله رشته‌های نامرئی جریان اضطرابی بین من و همه عناصر طبیعت برقرار شده بود هیچگونه فکر و خیالی به نظرم غیر طبیعی نمیامد – من قادر بودم به آسانی به رموز نقاشیهای قدیمی، به اسرار کتابهای مشکل فلسفه، به حماقت ازلی اشکال و انواع پی ببرم زیرا درین لحظه من در گردش زمین و آفلاک، در نشوو جنبش جانوران شرکت داشتم. گذشته و آینده، دور و نزدیکی با زندگی احساساتی من شریک و توام شده بود. ( هدایت، ۱۳۱۵: ۱۸)

او از تجربه حضورش حرف می‌زند. تجربه احساس حضور در لحظه حال به طوری که با روح جهان و طبیعت به یگانگی رسیده است و این همان تعریفی است که در حوزه “mindfulness“ از آن به مثابه حاضر بودن فرد یاد می‌کنند. کاراکتر اصلی به دنبال همین تجربه حضور تمامی‌روان رنجوری‌های بعدی خود را تجربه می‌کند.

اما از دنیای داخلی: فقط دایه ام و یک زن لکاته برایم مانده بود. ولی جون دایه او هم هست، دایه هردومان است چون نه تنها من و زنم خویش و قوم نزدیک بودیم بلکه تنجون هر دومان را با هم شیر داده بود- اصلا مادر او مادر منهم بود- چون من اصلا مادر و پدرم را ندیده ام و مادر او آن زن بلند بالا که موهای خاکستری داشت مرا بزرگ کرد، مادر او بود که مثل مادرم دوستش می‌داشتم و برای همین علاقه بود که دخترش را به زنی گرفتم. (هدایت، ۱۳۱۵: ۴۱)

میزان فرویدی بودن احوال کاراکتر اصلی در این جملات و باز هم فقدان مادر و رابطه پیچیده او با زن خودش که به نوعی خواهرش محسوب می‌شده و از طرفی تنها دلیل انتخاب او برای آن که کاراکتر اصلی مادر او را همچون مادر خود دوست داشت، تاکید دوباره ای است برای همه آنچه بر سر ذهن این کاراکتر در رنجور بودن‌های بعدی آمده است. در این قسمت می‌توان از کتاب مامان و معنای زندگی از اروین یالوم یاد کرد که تاثیر به سزای رابطه مادر و فرزندی را در تک تک رفتارها و طرحواره‌های ذهنی بعدی فرد ریشه یابی می‌کند.

دیدم شبیه نه، اصلا خود پیرمرد خنزر پنزری شده بودم، موهای سر و ریشم مثل موهای سر و صورت کسی بود که زنده از اطاقی بیرون بیاید که یک مار ناگ در آنجا بوده همه سفید شده بود ، لبم مثل لب پیرمرد دریده بود، چشم‌هایم بدون مژه، یکمشت موی سفید از سینه ام بیرون زده بود و روح تازه ای در تن من حلول کرده بود، اصلا طور دیگر فکر میکردم، طور دیگر حس می‌کردم و نمی‌توانستم خود را از دست او از دست دیوی که در من بیدار شده بود نجات بدهم. (هدایت، ۱۳۱۵:۹۵)

در انتها کاراکتر اصلی با سایه اش و تمام آن خواسته‌های نیمه تاریک وجودش مبنی بر کشتن دیگری که همه از ترس‌های خود او از مرگ نشات می‌گیرد، مواجه می‌شود و در یک صحنه به یادماندنی او و پیرمرد خنزر پنزری با یکدیگر یکی می‌شوند.  به مثابه یکی شدن فرد با سایه خود و در نهایت هم اوست که مرگ را تجربه می‌کند. بزرگترین ترس جهان او که در تمام طول کتاب در گریز از ترس مرگ است.

نکته ای که نمی‌توان در مورد این کاراکتر هم از قلم انداخت قرار داشتن خانه او در بیرون از شهر و در یک مکان دورافتاده است.

ویژگی‌ها و نیازهایی که نگارنده در خود و هر سه کاراکتر مورد بررسی به آن‌ها اشاره کرده است را می‌توان به طور کامل با دیدگاه کارن هورنای و مولفه‌های نامبرده توسط او در زمینه اضطراب بنیادین فرد روان رنجور مطابقت داد و در نهایت کنش حاصل از این روان رنجوری در کاراکترهای هر دو کتاب به طور واضح دیده می‌شود. هر چند که همه آن‌ها محور منفی ویژگی‌های مطرح شده توسط هورنای را در کاراکتر خود بروز داده اند و بخش مثبت این رنج‌ها که می‌تواند سبب رشد کاراکتر شود در کنش‌های بعدی آن‌ها دیده نمی‌شود

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”